لـــــــــولـــــــــویی✿(◕‿◕)

مــــــــــــادر شدن بهترین هدیه تولــــــــــــــدم....

1390/6/2 15:54
767 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه شب 30 مردادماه 90ساعت 2:30شب بیستم ماه رمضان یعنی بین لیالی قدر بود..

وقتی روی بی بی چکم دوتا خط قرمز دیدم از شوق داشتم بال در میاوردم ..

فک کن ........!!!!!!!!!!!!مناینجوری قیافه ام خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی باحاله...

به بابایت هم گفته بودم اونم منتظر جواب بود..
وقتی اومدم تو اتاق باتمام ناراحتی گفتم جواب منفی بود...
بابایی که قبلش خیلی ذوق زده شده بود که چی میشه کلی ناراحت شد و افسوس میخورد...
من که دل تو دلم نبود وقتی داشت حرف میزد لای حرفاش میگفتم بابایی...بابایی..باباشدی
یه دفعه ساکت شد و با تعجب گفت چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

راست میگی؟بعد عین بچه دبستانیا دستمو گرفت و با هم از شادی میپریدیم هوا...خداییش نگید مگه خل شدید..خوب فک کن من میشم مامانی سید بشه بابایی..

بابایی بپر ماهم میپریم بیخیال

خاله فاطی از هیچی خبردار نبود رفتیم پیشش و کنار هم نشستیم و میخندیدیم
خاله ای گفت مگه دیونه شدید؟
بعد بدون حاشیه بهش گفتیم خاله شدی....اونم با تعجب  فقط میخندیدو میگفت :یعنی چی؟
وفقط میخندید....تا صبح راجبت حرف زدیم حتی بابایی هنوز نه به داره نه به باره میگفت میخوای کدوم بیمارستان بری؟اگه دو قلو باشه ؟؟؟
روزهارو میشمارد میگفت دقیقا کی به دنیا میاد؟
فردا 31مرداد باز رفتم یه چک دیگه گرفتم تا باورم شه....که باز مثبت بود..
رفتم دفترچه بیمه مو تعویض کردم که بسلامتی برم دکتر همونجا زنگ زدم به خاله زلیخا و بهش گفتم....بعدش خاله حلیمه...زن دایی حمید و زن دایی حسین خبردار شدند...که یه دفعه مامانم زنگ زد اونقد رمزی حرف زدنش بامزه بود که نگو...روش نشود مستقیم بگه یکی یکی میگفت خوبی،سلامتی،چه خبر،و...منم که میدونستم حلیمه کارخودشو کرد خودمو زدم به اون راه...مامانی گفت راس میگن چیزی درست کردی
منم گفتم آره هم افطار هم سحریم آماده است...گفت نه راس میگن رفیق داری؟گفتم آره من کلی رفیق دارم..
همینجوری پیچوندمش تا زبون باز کرد و گفت اون رفیق رو میگم...منم گفتم آره خیلی خوشحال شدو با کلی توصیه مادرانه خداحافظی کرد..
شب بیست ویکم رمضان هم دیگه میدونستم تو با منی چقد با ذوق دعا میخوندم...
فرداش که 1شهریور بود تولد خودم...رفتم دکتر با وجود دوتا چک متفاوت که گفتم گفت نه معتبر نیست مگه آزمایش خون...خدا میدونه چه دلهره ای گرفتم هنوز...بیمارستان گفت تا دو روز جوابش آماده نمیشه..
اومدم تو شهر خیابان بو علی آزمایشگاه دکتر راستگو..رب ساعتی جوابمو داد و اون جواب انگار بهترین هدیه تولد عمرم بود گرفتم...

ای مامانی قربونت بره کی میرسه که ببینمت اینجوری

همونجا بفکر وبلاگ افتادم که حالا امروز ثبش کردم...
به امید روزهای خوب..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سيد كوچولو
4 شهریور 90 13:17
ترس از چي؟ با هواپيما كه از ماه 7-8 خطر داره با ماشين و قطار هم كه اشكالي نداره... من تو ماه 3 از شمال تا مشهد تنهايي رانندگي كردم. البته ويار نداشتم و تو ماه 9 هم 10 ساعت تو ماشين نشستم...هيچي نشد


ای قلبونت بشم بمب انرژی....
شهره مامان مينو
4 شهریور 90 15:38
از وبلاگ كوشمولو اومدم اينجا...بهتون تبريك ميگم...هديه تولد از اين بهتر چي ميشه؟؟؟
دعوتيد به بهشت كوچك خانه ي ما


ممنونم مامان مینو...
شما اولین مهمون کلبه ما بودید...
خوشحالم از این آشنایی..
طهورا
4 شهریور 90 15:55
الهی قربونت بشم. از همون چک بی بی های منم که گرفتی!
من پشتش رو تاریخ زدم یادگاری نگه داشتم.



اولش روم نمیشد بزارمش اما زدم برطبل بیخیالی....
آخه من لولوییم نداشتم بزالم....ولی عجب خاطره ای بشه بعدا